آخرین واگویه‌های ابوالفضل امیرعطایی با مادرش
مامان جان سلام. ابوالفضل هستم. راه دوری نرفتم حالا دیگه بهت نزدیکم. نزدیک‌تر از همه اون هشت‌ماهی که تو از کنار من جم نخوردی و تا سپیده صبح نگاهت رو به من دوختی.
 من تو همه اون ۸ ماه صدای لالایی‌هات رو می‌شنیدم و هنوز تو گوشم هست و تکرار می‌شه. این روزها لالایی‌ها، ترانه رزم و نبرده. ترانه شوق آزادی و شوق رسیدن به پیروزیه. ولی حالا فهمیدم که این فقط مال این روزها نیست، از همون سال‌های اول جوون‌هایی بودن که مادرهاشون براشون از همین جنس لالایی‌ها رو خوندن. اما عجب که حتی نسل‌ قبل ما هم صدای اونها رو نشنید و اونها رو نشناخت.
 اما مهم نیست شناخته و نشناخته حالا ما با هم پیوند خوردیم. به قول اون شعار تو کف خیابون‌ها «ما همه با هم هستیم ملت بی‌شکستیم». من  اینجا که رسیدم همه اینها رو فهمیدم. راستی می‌دونی این رو هم یاد گرفتم که فقط مامان‌ها نبودن که برای بچه‌‌هاشون می‌خوندن، گاهی بچه‌هایی هم بودن که برای مادر‌هاشون می‌خوندن:
 
مادر بدین امید که گردم دوباره باز
بر راه کوچه دیده‌ گریان خود مدوز
خورشید پر ز التهاب من
فردا کند غروب به هنگام نیمروز
راستش من ‌هم دلم می‌خواست که جسمم با من یار بود و بلند می‌شدم اشک‌هات رو از روی گونه‌هات پاک می‌کردم و می‌گفتم مامان! اینقده گریه نکن.
 
مامان من الان از همیشه به تو نزدیکترم
 دوست داشتم دست‌هام حرکت می‌کردن و تو رو با همه مهربونی‌ات و با همه مادرانه‌هایی که از وجود خودت مثل شمع آب می‌شد و به پای من می‌ریختی بغل می‌کردم، تا آب نشی، تا نسوزی. ولی مامان الان از نتوانستن‌هام نمی‌خوام بگم، از خواسته‌هام می‌خوام بگم.
 ازت می‌خوام دیگه گریه نکنی. مامان! سرت رو بالا بگیر و لبخند بزن. به خودت افتخار کن بخاطر اینکه پسری به ایران دادی که در نوجوونی برای آزادی ایران بپاخاست. پس تو نگاهش را  به روی ظلم باز کردی. تو و این جامعه به گردن هر نوجوونی حق دارن چون همه دردها و رنج‌های جامعه، همه زندگی‌هایی که نابود شدن و می‌شن رو به ما نوجوون‌ها نشون دادین.
ایران با همه دردهاش ما رو بزرگ کرد. درسته نوجون هستیم اما خام و بی‌خیال نیستیم. ایران‌مون رو تنها نذاشتیم. بالاخره ما با هم یه روز پرنده آزادی رو از قفس آزاد می‌کنیم و تو آسمون ایران به پرواز در می‌آریم. توی اون پرواز در پر‌های اون پرنده تک‌تک ما هستیم. این پرواز و این اوج با اسم‌های تک‌تک ما شکل می‌گیره.
مامان اون روز که شوق‌ات از حرکت انگشت دست من دل سنگ رو هم آب می‌کرد اون روز که خواهشت برای یک پلک زدن جگرها رو خون می‌کرد، می‌خواستم همه اینها رو بهت بگم. بهت بگم به عشق تو چشم باز کردم که بهت این‌ها رو بگم. بهت بگم ماتم و غم قدغن. سرت رو بالا بگیر و به وسعت عشقی که به همه ایران دادی افتخار کن.    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید