حق را باید گرفت! مثل همه موجودات روی زمین، من هم قبل از اینکه بزرگ شوم کوچولو بودم. در همان اوان کودکی، که انتظار داشتم بابایم هر شب که به خانه می آید برایم شکلات و از این قبیل بیاورد، از جمله زمانهایی که در خاطرم مانده روزهایی است که همراه بابا به محل کارش می رفتم. بعضا چیزهایی می دیدم که برای یک ساعت مژه هم نمی زدم.
آخر روابط آدمیان به زیبایی دنیای کودکانه من نبود. بعد که یک خورده قد کشیدم و از سالهای طفولیت اندک فاصله ای گرفتم کمی قدرت فهم یافتم و دیگر مواردی که می دیدم، همانند دندانم بود که هر چند که درد بکند اما، جزئی از وجودم بود. مثل آنکه می دیدم در همان حول و حوش کار بابا دوستی برسر دوست دیگری کلاه می گذاشت و فردا روزش ریل برعکس می شد و آب هم از آب تکان نمی خورد.
در نیمه گرمای بهاری بعد از ظهر، چهار پایه ای یافته در کنار گل و درخت های تازه روييده، در خلوت خودم نشسته و صفا می کردم که اخبار مختلفی از این طرف و آن طرف به گوشم خورد. از جنب و جوش لابی اسرائیلی رضا پهلوی در امریکا تا آزادی تروریست اسدی در اروپا، از جعل سند مجاهدین توسط رژیم و… چشمهایم گرد شده بود که آخر زمین را چه شده است که اینچنین درختان رذالت درش می رویند و بیاد همان بهت زدگی های کودکی افتادم.
مانده ام اما که خودم را چگونه توصیف کنم. آیا هنوز در آرزوهای خردسالانه ام سیر می کنم؟ نه! سالهایی که پشت سر گذاشته ام مرا به واقعیت می کشاند. دنیای کودکانه اگر حق است؟ لبخند عاشقانه مادر، بوسیدن مامان بزرگ، کش رفتن شکلات های بابا و خندیدن های از ته دل اگر حق است؟ پس چرا از هستی و کیان و مهدی و نیکا و ابوالفضل و … دریغ شد؟
آیا آنها «محارب با خدا» بودند یا که خود برکاتی از خدا؟ آیا آنها و آنهای دگر «عوامل شرق و غرب» بودند؟ همانهایی که هنوز چپ و راست خود نشناخته بودند؟ اگر بابای من حق است؟ همان که آرزویم بود آخر ساعت که از کار روزانه برمی گشت وجود پر از بوی عرقش را در آغوش بگیرم. اگر مادرم و متانت عاشقانه اش حق است و اگر… ، چرا دریغ شدند؟
و شاید هنوز در گنجایش باورهای کوچک خودم هستم. آنگاه که مجاهدانی با کوله بار سالها، بر این ناحق شدن ها می شورند و نیت به آزادی می کنند، گوئیا مجمعه ای بزرگ پر شده از شهد و شیرینی در وسط بیابانی داغ نهاده اند و یکهو از ناکجا آبادهای زمین و آسمان یکصد نوع پشه و مور و مار و خرمگس و مردار، کسوت حقوق بشریان دموکرات بر خود کرده بر او می ریزند.
راستی این مجاهدان که زخم شلاق پنجاه ساله بر تن دارند به کدامین گناه می باید باز هم پذیرای خدعه و تعاملات نامکتوب شوند.
قاضی، بر مقتضای کارش لباده قضاوت می پوشد و در درون خود نیز تسلطی بر قوانین دارد، چگونه است آنکه لباس چپ گذشته ها را که دیگر کوچک و مندرس شده، حال بر تن «راست» قامت خود می‌کند و از آن منبر قرضی در محو مجاهدین می کوشد؟ ذهنم در نمی یابد.
آری تا او قدمی بر می دارد و تا خلق، پیر و جوان به شورش می آیند و کک در زیر جامه ولایت می افتد آنگه واماندگان زمین رنجوری آقا را برنمی تابند و کارشناسان اصیل حقوق بشر می شوند. دخترک خبر ساز آلمانی از راهیان نور می شود، مصداقی و من و تو و ایران اینتر پدید می آیند و بالاخره… مسخره است اما بچه شاه سرنگون شده هم می آید.
چه می شود کرد، ملت از خباثت رهبر، از خشم فزون می گردد و ولایت در هچل می افتد. خدایان به خشم می آیند و ناگاه رعد و برقی مهیب در آسمان هستی می افتد و ده فرمانی نوین بر سیاه سنگهای کوهستان غرب لس آنجلس نوشته می شود. او آنکه سیدعلی را نجات می بخشاید. او آنکه قیامیان را به خانه می رساند، او آنکه مجاهدین را محو خواهد کرد… منجی جدید پدید می آید.
نامش رضاست اما شهرتش پهلویست که یادآور آن است که کل آزادی را از ما ربود. این بچه که هنوز آن میله سرخ شده در آتش که جسم آزادیخواهان را شکنجه می نمود زمین نگذاشته است در زیر چتر شارلاتانیسم که آقا ولی پهن کرده آمده و سخنرانی ایران ودموکراسی و حقوق زن سر می دهد.
چه می شود کرد؟ جوابی از درون می آید که فشار قلب را که رذالت روزگار زائیده اش باید تحمل کرد، اما نالیدن کارما نیست، زیرا که زیاد می شود کرد. دیگر جمله «ذهنم در نمی یابد» را نمی گویم. زمان نشستن نیست، ما این کاره نیستیم.
یک قرن پیش صدها پدران ما را رضای قلدر به نیستی کشاند و وطن را به عقب، چند سالی بعد پسرش نیز وطن را عقب تر کشاند و گردن ها برید، و حالا نیز، شیخی که به امید مردم ایران نیز خیانت کرد ایران را تماما دزدیده است.
آن کودکان، زندگانی حق شان بود، که خدا بدانها بخشیده بود. پدرم، مادرم و همگان فقر زده، که آقا سرمایه شان را برده نیز حق زندگی دارند. و نیز آنانکه همین دو و سه دهه پیش قدم به وادی وجود گذاشته اند نیز حق زندگی دارند، ولی نه در نکبت سرای ولایت.
آری همگان، زندگی حق مان است و نباید گذاشت شیخ و همکارش شاه آنرا خاموش کنند. زنده ایم چون مبارزیم و زندگیمان با جنگمان برای پس گرفتن وطن معنا می یابد که این حق مان است. آری ما این کاره ایم.    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید